«السلام علیک یا ابا عبدالله»
زیارتی برای این ایام، از زبان مولایمان
ترجمه برخی از این کلمات سوزناک
«سلام بر آن لب های خشکیده، سلام بر محاسن به خون خضاب شده، سلام بر آن
گونه خاک آلود، سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده، سلام بر آن دندانهای چوب
خورده، سلام بر آن سرِ بالای نیزه رفته،......
سلامِ کسی که قلبش از مصیبت جریه دار است و اشکش به یاد تو جاری است، سلامِ
کسی که دردناک و غمگین و شیفته و فروتن است، سلامِ کسی که اگر با تو در
کربلا بود با جانش در بر
«استاد شفیعی کدکنی»
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
✨اقْرَءُ عَلیٰ وُلْدِی السَّلامَ اِلی یَومِ الْقِیامَةِ
دردت به جانــم....که نفسهای آخرت، به یادِ ما گذشت!
سلامِ تو، گوارایِ دل ما که بغضِ قرنها فاصله را هزار تکه کرد...
▪️عَلیکُمُالسَّلام... مــادر
+من که باری بر نمیدارم از روی شانه ات ،با چه رویی اظهار ارادت میکنم؟
تا نرفته فاطمیه آبرویم را بخر.. فکرکن که مادرت گفته وساطت میکنم...
خدایا ...
تو همون کسی هستی که این ماه رو بر تمام ماه ها برتری دادی . و از بین تمام امت ها ما رو انتخاب کردی که از این سفره ی پر برکت بهرمند بشیم . این ماه خیلی برای ما سنگ تمام گذاشت . پر بود از خیر و برکتی که تو ای خدا توش قرار داده بودی ... و حالا ... ما باید باهش وداع کنیم . وداعی سخت . سخته خدایا این وداع ...
نمی تونیم ازش خداحافظی کنیم ، پس بذار دوباره بهش سلام کنیم ...
سلام ای ماهِ عزیز ، سلام ای بهترین دوست ، سلام به تویی که در کنارت بودن دلمو نرم کرد و گ
متن آهنگ نیرنگ تهم
آواز قناری بودم ، فکر کردم سلامِ گرگم
فکر کردن دلالی توو هنره مقصودم
ولی من بودم حراجِ گوهر
گفتن دنبالِ آب گل آلوده ام
ولی من شرابِ سرخم خودم
پرتویِ درخشانِ روزنه ی ذوق
توو دل شبایِ جمعه ام خودم
ادامه مطلب
سلامِ یکی مونده به آخر.
مدتهاست که خیلی چیزها میخواستم بنویسم از جرقه ها و تسهیل کننده هایی که باعث میشه ناچار باشم وب رو ببندم و رها کنم. اما الان که میخوام بنویسم چیزی به ذهنم نمیرسه که بنویسم و براتون توضیح بدم که دقیقا چی شده. یا چه ها شده!
شاید همه ش رو در یک جمله بتونم خلاصه کنم که نوشتن من غرضی داشت و انگیزه ای. و الان با نوشتن، دارم اون غرضها و انگیزه ها رو نفی میکنم. یعنی ادامه ی این راه یه جورایی نقض غرض شده!
خب همین دیگه!
زیاده عرضی نیس
کلامِ تنهایی
مقیم گشته دلم در مقام تنهایی
وناتمامِ تمامم، تمامِ تنهایی
درون دفترِ شعرم غزل شد اشک آلود
ردیف می شود اینجا کلامِ تنهایی
چو پینه دوزِ کهنسالِ دیده کم نورم
که وصله ها زده بر التیامِ تنهایی
منم که بامنِ خودگویم این سخن هرشب
"سلام جامِ مقدس، سلامِ تنهایی"
فروغ ماه گوارای بزم مستان باد
ستاره ای ندرخشیده بامِ تنهایی
سکوت می کنم اما سکوتِ درد آلود
قسم به بغض گلویم، به شامِ تنهایی
#فرشید_فلاحی
قلم سنگینی میکند. کاغذ تاب نمیآورد. نکند دوباره میخواهم از تو بنویسم که اینگونه به نفس نفس زدن افتادهام. شاید... . این روالِ همیشگیِ کار است. آخر از هرچه که قلم بگوید پا به فرار میگذارم و در اتاقِ بارانیام درکنار عکس تو آرام میگیرم. و نوشتن را در کنار تو آغاز میکنم. تو پیوسته در جریانی، و من - با اینهمه نفس تنگی- پا به پای تو میدوَم و تعریفِ درستِ سکون را به جهانیان ارائه میدهم.
میخواهم برای تو بنویسم؛ همانگونه که دریا برای ماه.
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
به اذن عالیِ اَعلی، به احترامِ علی
شروع می کنم این ماه را به نام علی
ببخش با عجله، دست خالی آمده ام
شنیده ام که مهیاست بارِ عامِ علی
چقدر نان شبش را به سائلان بخشید
دلم خوش است به لطفِ عَلَی الدّوام علی
سلاح ماست ابوحمزه، افتتاح، مجیر
دعای مسجد کوفه شرابِ جامِ علی
دعای ما که دعا نیست... باز مقبول است
به احترام دعا کردن و صیام علی
دلم هوای نجف کرده اولِ ماهی
هوای باده ی انگورِ با دوامِ علی
ز حنجرش نفس گرم
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی شب دوم رمضان ۹۸
به اذن عالیِ اَعلی، به احترامِ علی
شروع می کنم این ماه را به نام علی
ببخش با عجله، دست خالی آمده ام
شنیده ام که مهیاست بارِ عامِ علی
چقدر نان شبش را به سائلان بخشید
دلم خوش است به لطفِ عَلَی الدّوام علی
سلاح ماست ابوحمزه، افتتاح، مجیر
دعای مسجد کوفه شرابِ جامِ علی
دعای ما که دعا نیست... باز مقبول است
به احترام دعا کردن و صیام علی
دلم هوای نجف کرده اولِ ماهی
هوای باده ی انگورِ با دوامِ علی
درست از لحظهای که به خانه رسیدم و به این حقیقت دست یافتم که در منزل شامی در کار نیست و تهیهی آن بر عهدهی برادریست که حالاحالاها قرار نبود به خانه بیاید؛ چنان از سقففتادهای روی زمین درازبهدراز افتادم و به حال خود گریان شدم. آخر مگر شکم گرسنه تاب انتظار دارد؟
زمان به کندترین حالت ممکن میگذشت. چشم به راه صدای در و در پی آن، سلامِ برادر بودم ولی افسوس که تنها صدایی که در گوشم بود آوایی بود چون:
تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...
فاطمهزهرا رو بردم بیرون بچرخیم. اول رفتیم امامزادهای که چسبیده به دیوار محوطه مجتمع ماماناینا.
رفتم زیارت. یادم اومد امروز وسطِ سلامِ نمازم، چقدر هوسِ زیارتِ بیبی رو کرده بودم.
دلم باز شد... این امامزاده هم یک خانومه...
و من سه بار گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
بعد با فاطمهزهرا برگشتیم "محبّته"
چند دقیقه بازی کردیم. خندیدیم. درخت و سبزه دیدیم.
و تا در خانه دویدیم چون زینب بیدار شده بود.
به فاطمهزهرا گفتم: اینطوری میخواستی بر
غروب بود. موسی صدر اومد، در زد.
من در رو باز کردم. اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشمهای خاکستری، درشت،
زیبا. لباس آخوندیش هم شیک، از این سینه کفتریها. گفتم: ببینم! شما امامی، پیغمبری!
تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست؟ گفتم: آره، بیا تو.
موسی صدر سه چهار روز اینجا موند.
من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا
بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش.
شام و نهار اینا می
دلــــم برای خودمـان میسوزد
آری ،خودِ خودمان را میگویم
بچه های نسلِ اینستاگرام و تلگرام و واتس آپ
مایی که نیمی از عمر و شخصیت مان مجازی است
بودن و نبودن هایمان از روی لست سینِ تلگرام معنی پیدا میکند
به جای قرار های واقعی و لمس دستانِ هم
و پیاده روی های عاشقانه ی زیر باران،
قرار میگذاریم که مثلآ
فلان ساعت آنلاین باشیم و
پیامی رد و بدل کنیم یا نهایتآ
ارتباط ویدیوکال بگیریم و
از پشتِ قابِ سردِ گوشی همدیگر را ببینیم...
پسرانمان با
سلام من، منِ نوعیم.
خیلی چیزارو نمیدونم. خیلی چیزا هم هست که نمیخوام بدونم. ولی بازم کلی چیز هست که میخوام بدونم.
با همه ی اینا حرفام تو غالب یه منِ نوعیه. اخه ضمیرِ تو خیلی وقتا کمک نمیکنه. ضمیرِ انها هم خیلی وقتا از زیر کار در میره. ضمیرِ ما هم که تو رو کم داره. هرچی نگا میکنم انگار فقط همین منِ نوعی مونده.
منِ نوعی زیاد حرف میزنه؛برای خودش نقض میکنه،تعریف میکنه،دست میزنه،غصه میخوره،درس میگیره،درس میده،خلاصه یه تنه خوب هوای خودشو داره.
بچ
سلام من، منِ نوعیم.
خیلی چیزارو نمیدونم. خیلی چیزا هم هست که نمیخوام بدونم. ولی بازم کلی چیز هست که میخوام بدونم.
با همه ی اینا حرفام تو غالب یه منِ نوعیه. اخه ضمیرِ تو خیلی وقتا کمک نمیکنه. ضمیرِ انها هم خیلی وقتا از زیر کار در میره. ضمیرِ ما هم که تو رو کم داره. هرچی نگا میکنم انگار فقط همین منِ نوعی مونده.
منِ نوعی زیاد حرف میزنه؛برای خودش نقض میکنه،تعریف میکنه،دست میزنه،غصه میخوره،درس میگیره،درس میده،خلاصه یه تنه خوب هوای خودشو داره.
بچ
یک:یادت هست؟همان روزها که هیچ چیز خوب نبود...؛یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،دل میدادم به صدای حامد مشکینی.ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!
توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.
به گمانم همان وق
دست میکشم جلوش. صاف شده. دو قسمتش میکنم. قسمت چپ کوچیکتر از قسمت راسته. پارچهی سرمهای رو میکشم روش. اولش با پارچه کُلش رو میپوشونم، بعد یک کمی میبرمش عقبتر. اونقدر نگاهش میکنم که ساعت هفت و نیم میشه. زینب و نعیم بیرون، توی ماشین منتظرمن. هلش میدم زیر پارچهی سرمهای و هول هولکی عینک و ماسکمو بر میدارم، از در میرم بیرون. خم که میشم کفشم رو پام کنم، چشمم میافته به چشمام توی آینه. سعی میکنم نگاهش نکنم اما نمیشه. نگا
یک:یادت هست؟همان روزها که هیچ چیز خوب نبود...؛یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،دل میدادم به صدای حامد مشکینی.ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!
توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.
به گمانم همان وق
سریع و بلند گام برمیداشت. زیر لب هم انگار
چیزی بگوید، تند تند لبهایش تکان میخورد. اینطور نبود همیشه، غم که قلبش را در
مشت زمختش میفشرد، سربازهای منطقش که مقابل هم صفآرایی میکردند، اینطور میشد.
این
بار اما فرق میکرد؛ مغزش هیچ راهی پیش رویش نمیگذاشت، قلبش هیچ جا را نمیدید!
از کنار باغ جوادیها هم گذشت؛ کش آمده بود
انگار دیوارش! تمامی نداشت.
حمام را که رد کرد، سلامِ کیسهکشِ لنگ به کمرِ
حمام را نشنید، علیک نگفت و راه کجش را
قسمتی از رمان:
با خنده به سمتِ پله ها رفتم و بعد از تعویضِ لباس هام سراغِ میزِ افطار رفتم…
رو به مامانی که آخرین چیزی که رویِ میز می ذاشت، سبدِ کوچیکِ سبزی خوردن بود،
گفتم:
پسرِ مضطربِ سکته ایت کجاست؟
شروع کردی؟! نرسیده هنوز…
ماشین ثبت نام کردم ها… یادم رفت بگم!
صدایِ سلامِ بابا رو شنیدم و بعد هم قرار گرفتنش سرِ میز!
بعد از دادنِ جوابِ سلام،گفت:
(رضا) نگفتی!
حینی که خرما دهان می گذاشتم و به ” قبول باشه ” گفتنِ مامان لبخند می زدم گفتم:
آره… یا
دخترک عاشق رنگ کردن ناخن هایش بود. صورتی کمرنگ، صورتی پررنگ، پوست پیازی، کِرِمی، نقره ای، طلایی، آبی و بنفش هالوگرامی. حتی وقت هایی به زعم خودش شاخ غول رو می شکست و بادمجانی شان می کرد.
آخرین باری را که قرمزشان کرده بود، به یاد نمی آورد. شاید هنوز به دبستان هم نمی رفت. در تمام این سال ها از قرمز فراری بود. غیر از اینکه سرخ، رنگی به اصطلاح توی چشم بود، مطمئن بود به دستانِ لاغرِ گندمی او نمی آمد.
گویا در تمام این سال ها منتظر اشاره ای بود تا قرمزش
دخترک عاشق رنگ کردن ناخن هایش بود. صورتی کمرنگ، صورتی پررنگ، پوست پیازی، کِرِمی، نقره ای، طلایی، آبی و بنفش هالوگرامی. حتی وقت هایی به زعم خودش شاخ غول رو می شکست و بادمجانی شان می کرد.
آخرین باری را که قرمزشان کرده بود، به یاد نمی آورد. شاید هنوز به دبستان هم نمی رفت. در تمام این سال ها از قرمز فراری بود. غیر از اینکه سرخ، رنگی به اصطلاح توی چشم بود، مطمئن بود به دستانِ لاغرِ گندمی او نمی آمد.
گویا در تمام این سال ها منتظر اشاره ای بود تا قرمزش
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
دوشنبه: کیک خرما و گردو پختهام. عطرش با عطری بسیار آشنا و بسیار شگفت و شیرین درمیآمیزد و مستم میکند. از آن شیرینیهایی که حیفت میآید روایتش کنی تا از شکوهش بکاهد و در قالب کلمات، تنگ و کوچک و بیرنگ شود.
سهشنبه: با همکارهای خانم صبحانه را میرویم بیرون، با کیک دیشب و تخم مرغ آبپز عسلی و چند لیوان چای دم کشیده. خندههایشان را شادیهایشان را دوست دارم.
شبهای چهارشنبه شب زندگی است و عاشقی. من آن ساعات بیمانند شب را دوست دارم. آن ساعتها
تک درختی تنها شدم در پهنهی بیکران کویری خشک وقتی بالهایم را چیدند... گیسوانم را به باد سپردم دستی بر آسمان کشیدم جهان آبی، در بیکران چشمانم جا گرفت... دل کندم از همه و دل سپردم به صادقانهی موّاج و یکرنگ شنهایش به شکوه تنهاییاش به دلفریبی هوهوی بادش فکرم را به دست بادش سپردم که هر چه میخواهد بر سرش آورد رهایی و پرواز را در عمق ریشههایم دفن کردم سفت و سخت پاهایم را به خاک گره زدم و رهایی را... رهایی را به پهنهی خیال کشاندم... از آن
به قلم دامنه : به نام خدا. تفسیری بر یڪ عڪس. با
رفقا، ۴ آذرماه ڪه از مشهد مقدس برمیگشتیم، نمازِ ظهروعصر را در
نمازخانهی بینراهی پارڪ ڪوهستانی باباامان بجنورد گُزاردیم. سر از سجدهی
آخر ڪه برداشتم حینِ تشهّد و سلام، چشمم افتاد به بخاری نفتییی ڪه دُرست
در ضلع قبله تعبیه شده بود ڪه یڪ قفل و چِفت، درِ مخزن نفت و آتشخانه را
مسدود نگه میداشت. پس از نماز اول، آنی عڪسی از آن انداختم تا سرِ فرصت
اگر مجالی دست داد، سه نڪته دربارهی آن شرح د
به قلم دامنه : به نام خدا. این پُستم را نخوانید، مگر خود بخواهید. تماس گرفتم. گفت اصلاً دست به ماشین نزن، تمام شهر قفل است. گوش دادم. دوش گرفتمُ اسمش را هم گذاشتم غسل دیدار. نمیدانم چنین غسلی هم داریم! یا نه. دو دنده ڪلید را چرخاندمُ از قفل منزل مطمئن شدمُ پیاده، راه افتادم سمت دیدار. از میانبُر رفتم، به تعبیر محلی: دلِهراه؛ ڪه دلِ راه بود و راهِ دل. ۵۶ دقیقهی بعد، با طیڪردن میدان مرجعیت، رسیدم به نقطهایی ڪه با خود قرار گذاشتم قرارگاه دید
قسم به دیدهی یعقوب و بوی پیرهنی
قسم به شوق اویس و به جذبهای یمنیقسم به برقِ دو چشمی حسینی و حسنی"قسم به وعدهی شیرینِ مَن یَمُت یَرَنیکه ایستاده بمیرم به احترام علیعلی امام من است و منم غلام علی"فقط علیست که باید خود انتخاب کندمرا بنا کند او یا مرا خراب کند"به ذره گر نظر لطف بوتراب کندبه آسمان رود و کار آفتاب کند"علیست نعرهی طوفانیام خدا را شُکررسید امامِ خراسانیام خدا را شُکرمرا کشاند قراری هزار شُکر آقامرا رساند قطاری هزار شُکر آق
به قلم دامنه : به نام خدا. این پُستم را نخوانید، مگر خود بخواهید.
تماس گرفتم. گفت اصلاً دست به ماشین نزن، تمام شهر قفل است. گوش دادم. دوش
گرفتمُ اسمش را هم گذاشتم غسل دیدار. نمیدانم چنین غسلی هم داریم! یا نه.
دو دنده ڪلید را چرخاندمُ از قفل منزل مطمئن شدمُ پیاده، راه افتادم سمت
دیدار. از میانبُر رفتم، به تعبیر محلی: دلِهراه؛ ڪه دلِ راه بود و راهِ
دل. ۵۶ دقیقهی بعد، با طیڪردن میدان مرجعیت، رسیدم به نقطهایی ڪه با خود
قرار گذاشتم قرارگاه
شعر امام زمان
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه شعر امام زمان و حضرت زهرا و حضرت عباس برقعی و فاضل نظری و آقاسی در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
وقتی غزل به عشقِ تو آغاز می شود
بال وُ پَـرِ پـریدنِ من باز می شود
وا می شود زبانِ قلم می شود غزل
دارد غَزل نوشته اَم اِعجاز می شود
هیچم ولی همین که تو را می زنم صدا
عرشِ خدا اسیرِ همین ساز می شود
لطفِ خـداست نوکـری آلِ فاطمه
پس صوتِ دلخراشِ من آواز می شو
ســـــــــــــــلام
بعدازمدتی دوباره اومدم
ببخشید اگه رفت و آمدم کم شده
صادقانه بگم دلیلش.
روحیه خوبی نداشتم
ازکجا شروع کنم
گفته بودم تنها جایی ک ارومم کنه وبلاگمه
کلی دلگیرم.از همه ووووو همه
روزگار بلایی سرم برد که کلا نمی دونم زنده ام یانه...
خیلی چیزا یادم رفت بعضی ها فراموشم شدن
کاش الزایمرم شدیدتر می شدتافراموش می کردم...
هیــــــــــــــس
خیلی وقته مرده ام دوستان
...اره خیلی وقت است مرده ام...دلــــــم می خواهد ببارم،کسی نپر
همهچیز از 23 بهمنماه سالی که گذشت شروع شد. سهشنبه بود و مراسم رونمایی از چاپ پنجاهم «یک عاشقانهی آرامِ» نادرخان ابراهیمی. یک ساعتی زودتر خودم را رساندم به باغ کتاب که تا شروع برنامه در فضای آرامشبخشِ آنجا و در بین کتابها گشتی بزنم و چند موردی را هم که در نظرم بود بگیرم. مراسم شروع شد. بیست-سی نفر بیشتر نبودیم. مدعوی هم دعوت نشدهبود. فقط خانوادهی نادرخان بودند و دوستدارانش. از همان ابتدا حامد کنی، مدیر انتشارات روزبهان، گ
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
درباره این سایت